کفشدوزک
به وبللاگم خوش اومدید.. امیدوارم ازش خوشتون بیاد.
کاکتوس!
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:41 | +

دوست داشتن کسی که شما رو دوس نداره

مثل بغل کردن  کاکتوس می مونه

هر چی محکم تر بغل کنی

بیشتر 

آسیب می بینی...


.:: ::.


هرگز...
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:39 | +

هرگز
برای کسی که شما را اذیت میکند

 گریه نکنید

 در عوض لبخند بزنید و بگویید:

ممنون به خاطر اینکه به من فرصت دادی تا کسی بهتر از تو پیدا کنم.....


.:: ::.


ان کسی که به خود مغرور است!
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:32 | +

چه حقیر و کوچک است آن کسی که به خود مغرور است....

چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج،

شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار میگیرند....


.:: ::.


واقعــــــــــا
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:27 | +


ادامه ی مطلب
.:: ::.


بیاموز
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:23 | +


ادامه ی مطلب
.:: ::.


پس از مدتی....
ن : p.a 12 ت : جمعه 12 مهر 1392 ز : 17:42 | +

سلام سلاوم سلوام!!!

پس از یه مدتی دوباره سر زدم به وبمو خوشحال شدم ک نظراتتون رو دیدم دوستای مهربونم

بچه ها جونم من باید زودی برم امیدوارم از وبم خوشتون بیاد و البته متاسفم ک مطالبم جدید نیست..خب چی کنم مدرسه دارم دیگه...

راستی نظرتون درباره قالب جدید وبم چیه؟؟خوبه یا عوض کنم؟

هرچی شما بگید بر اکثریت رای ها اگه بیشتری ها بگن عوض کن قالب عوض میشه و اگه بیشتریا بگن خوبه قالب قالب همین میمونه....

خب من باید برم بااجازه بای بای...

بخدا یار و نگهدارتان

یا حق


.:: ::.


وااااااااااای
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 4 مهر 1392 ز : 16:22 | +

سلام بچهها بدبخت شدم

میدونید چ شده؟.وای بر من...

بچه ها هک شدم...

ی نفر هکم کرده و ی پستی زده ک این سایت هک شد...

ی راهی بهم بدید بچه هاااااااااااا.....

 


.:: ::.


سلام بر مرگ!
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 3 مهر 1392 ز : 18:51 | +

هر چه به گوشش خواندم نرو، نرو، نرو. كجا مي روي؟ به گوشش فرو نرفت كه نرفت. يعنى همه گفتند نرو. خواهش كردند. التماس كردند. قربان صدقه اش رفتند. دليل و برهان برايش آوردند. همه. خواهرش، زنش، پسرش، دوستان جان در يك قالبش. همه. همه. ولى زير بار خواهش تمناى هيچكس نرفت. دوربين عكاسى عزيز تر از جانش را انداخت روى شانه اش. سرسرى سرى براى همه تكان داد و راهش را كشيد و رفت. حتى برنگشت به دست هايي كه برايش تكان مى داديم نگاه كند يا به ابراز احساساتمان جوابي بدهد. چرا. فقط يك لحظه برگشت. خيلى كوتاه. نگاهى از گوشه چشم به زن و فرزندش انداخت، بعد رويش را برگرداند و رفت. شايد توي چشم هايش اشك جمع شده بود، نمىخواست كسى اشك هايش را ببيند. شايد هم چنان توي عالم خودش بود كه اصلاً فكرش پيش ما نبود.



- آخر كجا مي خواهي بروي پسر خوب؟ جنگ است. شوخى كه نيست. توي جنگ هم ، خودت خيلي بهتر از من مي داني، حلوا تقسيم نمي كنند. پاي مرگ و زندگى در ميان است. نرو، تو را جان هر كى دوستش دارى... يك وقت خداي نكرده، زبانم لال، زبانم لال، بلايي سرت مىآيد ها... نگويي چرا نگفتيد... بارك الله پسر خوب! حرف رفيقت را گوش كن.

ولي هيچ كدام از اين حرف ها به گوشش فرو نرفت. مى گفت:

- جاي من آنجاست. وسط جبهه . جايم الان خالي مانده . بايد بروم جاي خاليم را پر کنم.

استكانم را برداشتم و با حالتي عصبي چاي باقي مانده اش را هورت كشيدم، بدون قند. چاى داغ تلخ و پررنگ گلويم را سوزاند و رفت پايين.

- آن همه عكاس و خبرنگار آنجا هست.آن همه فيلمبردار الان مشغول فيلم بردارى است. حالا تو يكي اگر نباشي چي ميشود مثلاً؟ دنيا به آخر مي رسد؟ يا آسمان مى آيد به زمين؟

- هيچ كدام... ولى من هم بايد باشم. هر كس جاي خودش را دارد. هيچ كس نمي تواند جاي كس ديگر را بگيرد.

- كى گفته ؟ عكسى را كه تو مي خواهي با دوربينت بيندازى، يك عكاس ديگر مي اندازد. فرقش چيست؟ مگر عكس از صحنه هاي جنگ كم ديده ايم؟ به تعداد موهاي سرمان عكس ديده ايم. همه شان هم مثل هم. سياهى يك رنگ بيشتر نيست با هر دوربينى هم كه ازش عكس بگيري همان سياهي است... عكس هاي دلخراش و دل ريش كن، از صحنه هاي كشت و كشتار، صحنه هاى آدم كشى و جنايت، از صحنه هاى اعصاب خورد كن خرابى و نابودى، از صحنه هاي فلاكت و نكبت، از صحنه هاي جنازه هاي سوخته يا بي سر و دست و پا، از صحنه دل و روده هاي بيرون ريخته شده يا سر هاي بريده و له شده، از صحنه هاى شيون واويلاي بازمانده ها، از توي سر و كله زدن پدرها و گيس كندن مادر هاى داغ ديده... همه شان هم مايه دل ريشه و غصه. چه فرقي با هم دارند؟

- فرقشان از زمين تا آسمان است. نفسي كه تو مي كشي ، همان نفسي است كه من مي كشم. مي شود به اين دليل بگويم چون تو نفس مي كشي ديگر لازم نيست من نفس بكشم؟

- اين فرق ميكند...

- هيچ فرقي نمي كند. هر كس از ديد خودش جنگ را مي بيند. هر كس هم از زاويه ديد خودش آن چه را ديده تصوير مىكند.ديد هيچ كس جاي ديد كس ديگر را نمي گيرد. تو با ديد خودت مي بيني و روايتش مي كني، من هم با ديد خودم. ديد هيچ كسي توي اين دنيا ديد من نمي شود...

- خوب نشود!

- اما من مي خواهم با چشم هاي خودم، مستقيم و رودررو ببينمش. بي ترس و واهمه، بدون حجاب و نقاب، چشم بدوزم توي آن چشم هاي دريده ورقلنبيده اش، با تمام تيزبينيم زل بزنم توي آن چشم هاي هرزه، با آن نگاه كريه و منحوس، بعد با دوربينم ثبتش كنم.

- كه چي شود؟

- كه همه ببينند چه نگاه نفرت انگيز نحسي دارد، بلكه از بي تفاوتي بيايند بيرون.شايد ازش بيزار شوند.شايد مقابلش بايستند، شايد تكاني به خودشان بدهند.

دوربينش را كشيد جلو وچند بار به حالت نوازش روي آن دست كشيد. بعد دوربين را داد عقب. قندي دهانش گذاشت و استكانش را برداشت، ته مانده چايش را سر كشيد، و باز از قوري چيني گل سرخي بزرگي كه وسط ميز بود، براي من و خودش چاي ريخت.

- دستت درد نكند.

- سرت درد نكند.

و سرگرم نوشيدن چاي شديم...


ادامه ی مطلب
.:: ::.


3پرسش حیاتی
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 3 مهر 1392 ز : 18:48 | +

سلطان سرزمين کوچکي مدام از خود درباره هدف و معناي زندگي ميپرسيد. اين سوالات به حدي ذهن او را اشغال کرده بود که خور و خواب را از او گرفته بود.

پيشکار مخصوص که نگران حال سلطان بود روزي به او گفت:

_ پادشاها، شما خيلي خسته و گرفته به نظر مي آييد. چه چيزي شما را اين چنين ناراحت کرده است؟

_ من فقط مي خواهم معني زندگي را بفمم و اينکه انسان عمر خود را صرف چه چيزي بايد بکند.

پيشکار گفت:

_ اين سوال پيچيده اي است. بهتر است آن را به سه سوال کوچکتر تقسيم کنيد. من هم به دنبال تمام فضلا و حکماي سرزمين مي فرستم تا بدينجا بيايند. آنها حتما پاسخ خوبي براي شما خواهند داشت.

سلطان به فکر فرو رفت و بعد سوال خود را در اين سه پرسش خلاصه کرد:

1_ بهترين زمان براي هر چيز کدام است؟

2_ مهم ترين افراد در زندگي ما چه کساني هستند؟

3_ مهم ترين کار چيست؟

تمام حکما و فضلا از گوشه و کنا سرزمين به طرف قصر سلطان روانه شدند. و هر کس جواب هاي خود را براي ساطان بيان کرد، اما هيچ کدام از آنها پادشاه را قانع نکرد.

پيشکار که نمي دانست چگونه به ساطان کمک کند، به فکر فرو رفت. او به ياد آورد که يکي از حکماي سرزمين به قصر نيامده است. او حکيم کهنسال و گوشه گيري بود که در کوهستان زندگي مي کرد. او هيچ علاقه اي به ثروت و قدرت نداشت. اما با روي باز به روستاييان فقيري که نزد او مي آمدند، کمک مي کرد.

پيشکار به پادشاه کمک کرد تا به جست و جوي حکيم پير که در لباس يک روستايي ساده در کوهستان زندگي مي کرد، برود. پادشاد که از اين فکر به وجد آمده بود، به دنبال مرد مقدس روانه شد. وقتي به نزديک محل زندگي پيرمرد رسيد، محافظانش را متوقف کرد و خود به تنهائي به طرف خانه حکيم رفت. و به مردانش دستور داد تا منتظر بمانند.

حکيم، در حالي که عرق از سر و رويش مي ريخت، زمين کوچکش را بيل مي زد. اين کار براي پيرمردي به سن و سال او بسيار طاقت فرسا بود. سلطان با ديدن او سلام کرد و بلافاصله سوالاتش را مطرح کرد.

حکيم با دقت به او گوش کرد . سپس لبخندي زد و دباره به بيل زدن مشغول شد. سلطان تعجب زده به حکيم گفت:

_ اين کار براي شما بسيار سنگين است. اجازه بدهيد کمي به شما کمک کنم.

حکيم بيل را به او داد و خود در گوشه اي در سايه نشست. پادشاه بعد از ساعتي دست از کار کشيد. رو به حکيم کرد و دوباره سوالاتش را پرسيد.

حکيم بدون اينکه جوابي بدهد، بلند شد و به او گفت:

_ حالا شما کمي استراحت کنيد. من به کار ادامه مي دهم.

اما سلطان قبول نکرد و دوباره به بيل زدن مشغول شد و با اين که به اين کار عادت نداشت، چند ساعتي روي زمين پيرمرد کار کرد. بالاخره بيل را کنار گذاشت و از حکيم پرسيد:

_ من اينجا آمده ام تا جواب سوالاتم را بگيرم. اگر نمي توانيد به من پاسخ دهيد، بگوييد تا به قصر برگردم

 

 

بقیه تو ادامه


ادامه ی مطلب
.:: ::.


تکرار زمانه
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 3 مهر 1392 ز : 18:46 | +

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته

بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟

پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا

من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار
پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه

کلاغ!پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و

به پسرش گفت که آن را بخواند.در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:امروز پسر

کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره

نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ
است.هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه

عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم.


.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by brainy
This Template By Theme-Designer.Com