سلام بر مرگ!

کفشدوزک
به وبللاگم خوش اومدید.. امیدوارم ازش خوشتون بیاد.
سلام بر مرگ!
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 3 مهر 1392 ز : 18:51 | +

و سرگرم نوشيدن چاي شديم...

از صبح زود آمده بوديم در كوه و كمر اطراف لواسانات راه پيمايي و توي هواي آزاد كوهستان هواخوري. ماهي يكبار همپاي ثابت و پروپا قرص هم بوديم، چه توي گرماي تابستان، چه- مثل الان- توي سرماي زمستان.همراه مىشديم توي جاده هاي پر پيچ و خم كوهستان. از سربالايي ها مى كشيديم بالا. از سرازيري ها سرازير مىشديم پايين.

- آخر از دست تو يك نفر چه كاري بر مى آيد؟ اين همه بزرگتر از توها، آدم هاي كله گنده، آدم هاي اسم و رسم دار، آدم هاي پيشاني سفيد و معتبر كه دنيا روي حرفشان حساب مي كند، آمدند ، نوشتند ، گفتند ، جز زدند، بيانه دادند و مصاحبه كردندكه ديگر دنيا از جنگ و كشت و كشتار خسته شده، كه جنگ راه حل درست هيچ مساله اي نيست، كه جنگ نه عاقلانه است نه شرافتمندانه، به جاي فكر كردن به جنگ بياييم به صلح فكر كنيم، به راه حل هاي مسالمت آميز و عاقلانه مسائل، به راه هايي كه شايسته مقام آدم و آدميت باشد، كسي ترتيب اثري به اين همه گلو پاره كردن داد؟... اين همه تظاهرات ضد جنگ، اعتصاب، اعتراض، ميتينگ،سخنراني، كسي تره براي حرفشان خرد كرد؟

با حالتي اعتراض آميز دوربين عكاسيش را كشيد جلو و آن را گرفت بين دو دستش. انگار فقط وقتي دوربينش را بين دست هايش داشت اعتماد به نفس پيدا مي كرد. انگار زندگي بدون دوربين عكاسيش برايش چيزي مرده و بي معني بود. انگار تنها پناهگاهش همين دوربين بود و تنها سنگرش براي حفظ آدميتش.

بعد نفسي عميق كشيد كه بازدمش تبديل شد به آهي از ته دل:

- مي داني چي ست؟

- نه، نمي دانم.

- هر کي براي خودش وظيفه اي دارد. وظيفه اي غير از خوردن و خوابيدن، وظيفه اي غير از كار كردن و تفريح كردن، وظيفه اي غير از لحظه ها را در عادت يا بطالت كشتن، حتي وظيفه اي مقدم بر ياد گرفتن و ياد دادن... يك وظيفه خيلي مهم و مبرم كه بايد به سرانجامش برساند...

با حيرت پرسيدم:

- چه وظيفه اي!؟

- وظيفه آدم بودن

- وظيفه آدم بودن!؟

- آره، وظيفه آدم بودن...اصلي ترين وظيفه هركس. وظيفه اي كه اغلب ما آدم ها، توي روزمرگي زندگى، خيلي راحت فراموشش مي کنيم.

صبح كله سحربلند مي شديم، از خانه مي زديم بيرون. قرارمان دم قهوه خانه اي سر راه افجه بود. صبحانه را آنجا مي خورديم. شش تا تخم مرغ نيمرو با روغن كرمانشاهي خوش عطر و نان سنگك تازه . بعد راه مي افتاديم توي كوه و كمر، توي دشت و دمن . سلانه سلانه مي رفتيم و نفس هاي عميق مي كشيديم، ريه هايمان را پر مى كرديم از اكسيژن خالص. مي گشتيم وصفا مي كرديم ، و از طبيعت زيباي منطقه درندشت لواسانات لذت مي برديم. عاشق ده هاي اين اطراف بود. از لواسان بزرگ و برگ جهان تا آردينه و افجه، از حاجي آباد و امامه تا گلندوك و كندبالا.عاشق طبيعت پر از صلح و صفاي اين اطراف .عاشق آرامش و دلبازيش.

-... وظيفه احساس مسئوليت كردن در قبال آدم هاي ديگر، در قبال زندگي نوع بشر، وظيفه فكر كردن به مهم ترين معضلات زندگي بشري، حساسيت نشان دادن نسبت به اين مسائل، و دنبال راه حل منطقي و عقلاني آن ها بودن...

- خوب؟

- هيچ مي داني كه جنگ يکي از مهم ترين اين معضلات است؟

- گيريم كه باشد. خوب بعدش؟

- و جنون آميزترين كارى كه از دست آدم برمي آيد...

- بعدش!؟ خوب معلوم است ديگر. هر كس بايد در حد توان و امكانش با اين جنون مبارزه كند. بايد زشتي ها و پلشتي هاي جنگ را به همه نشان داد، نكبت ها و فلاكت هايي را كه به بار مىآورد، سياه كاري ها و تبه كاري هايش را، خرابي ها و فجايعش را. اين ها را بايد ديد و ثبت كرد و به همه نشان داد. هر كس هم با وسيله خاص خودش.عكاس با عكسش، فيلمبردار با فيلمش، خبرنگار با خبرش، مفسر با تفسيرش، شاعر با شعرش، نويسنده با نوشته هايش، هنرمند با هنرش، فيلسوف با فلسفه اش، دانشمند با تئوري هايش، معلم با علمش، مربي با تربيتش... اين وظيفه اي ست به گردن همه.هيچ كس هم حق ندارد از زير بارش شانه خالي كند يا از ديگران توقع داشته باشد كه وظيفه او را به جايش بر عهده بگيرند. هر كس بايد بار وظيفه خودش را خودش به مقصد برساند، مقدم بر هر وظيفه ديگري .هركس. من. تو. او. ما. شما. همه.

با اعتراض گفتم:

- همه اش وظيفه! وظيفه! وظيفه!... وظيفه تو چي ست؟ روشنم كن ببينم! كشته شدن توي بلبشوي جنگ؟ توي يك سرزمين غريبه؟ سرزميني كه سرزمين تو نيست؟ به خاطر مردمي كه مردم تو نيستند؟ نه هم زبانتند نه هم ميهنت نه هم فكرت... وظيفه تو اين است؟ داغدار كردن پدر پيرت؟ بيوه كردن زن نازنينت؟ يتيم كردن يكي يكدانه پسرت؟ وظيفه تو كدام يكي از اين هاست؟ هان! جواب بده!

لبخند تلخ و دردناكي زد و گفت:

- وظيفه من بالاتر از هممه اين هاست.

ساعت ها توي كوه و كمر مي گشتيم و به در و دشت مي زديم، و او هي عكس مي گرفت، هي عكس مي گرفت، هي عكس مي گرفت. از همه چيز.از هرچيز كه به نظرش جالب مي آمد. از هر چيز كه يك جنبه حتي خيلي كوچك انساني داشت. از درخت ها، از پرنده ها، از خرگوشي كه ترسيده بود و توي بيشه مي دويد تا خودش را هر چه زودتر به پناهگاهش برساند، از سنجابى كه با عجله خودش را از درخت مي كشيد بالا، از پرواز چلچله ها توي آسمان، از گلى كه تازه داشت باز مي شد، از روييدن، از باليدن، از قد كشيدن. از حركت، از جوشش، از جنبش، از پرواز. از خنده ها و گريه ها، از بچه هاي پا برهنه دهات اطراف در حال بازي جفتك چهاركش، از خانه هاي كاهگلي نيمه مخروبه، از زباله ها، از دشت دلباز و كوه هاي سر به فلك كشيده. از همه چيز. از همه و همه چيز.

- وظيفه من ثبت كردن حقيقت است.حقيقت كثيف و زشت جنگ، به عنوان دشمن اصلي زندگى، به عنوان قاصد مرگ و ويراني. من عكاسي هستم كه بين مرگ و جنگ مي ايستم، و براي نجات دادن زندگى، براى برقراري صلح و صفا بين آدمها با عكس گرفتنم مبارزه ميكنم. تفنگ من دوربين عكاسيم است، مسلسلم دوربين فيلم برداريم...و بعد، من آدمي هستم نه مال يك سرزمين خاص، نه مال جايي كه تويش به دنيا آمدم، بلكه مال همه دنيا. سرزمينم به وسعت جهان است و به بي انتهايي آسمان. همه مردم دنيا هم از هر نژاد و رنگ و زبان ، با هر فكر و عقيده اي كه دارند، مردم من هستند. پس با اين حساب هر جنگى توي هر كجاي دنيا جنگى بر ضد من است و براي از بين بردن يک تکه از وجو من . اين چيزي ست كه عذابم مي دهد.خونريزي. تن من به وسعت دنياست و هر جنگي در هر گوشه دنيا زخمى است بر يك گوشه اين تن . اين زخم هاست كه اگر نجنبم از پاي درم مي آورد ...با تنم توفان رفته است... از تنم خون فراوان رفته است... تبم از ضعف من است... تبم از خونريزى...

و من براي اين كه از پا در نيايم، بلند شده ام از جا و مي خواهم بروم ، نگاهي به اين زخم تازه ام بيندازم، چرك و عفونت و كثافتش را به همه دنيا نشان دهم تا بلكه برايش راه علاجى پيدا كنند.

دائم مي ايستاد و عذر خواهي مي كرد: با عرض معذرت... فقط يك لحظه...

بعد مي رفت توي نخ سوژه هايي كه توجهش را جلب كرده بود . دوربينش را از روي شانه اش برميداشت و زوم مي كرد روي سوژه، و بعد تيك تيك...

- اين هم يك عكس ديگر براي ثبت در تاريخ... عكس يك لحظه ديگر به عنوان يادگار...براي وقتي كه ديگر هيچ كدام از ما ها نيستيم...

اغلب هم چنان غرق كارش مي شد و چنان به جز سوژه اش همه دنيا را فراموش مي كرد كه حتي زير پاهايش را هم نمي ديد، يا مي افتاد توي چاله يا سكندري مي رفت ، مي افتاد توي جوي آب، تمام شلوار و كفش و جورابش خيس آب مي شد، يا مي افتاد توي بته هاي تيغ دار ودست و پايش پر ميشد از جراحت تيغ و خار.

وقتي داشت مي رفت سرم را بردم جلو و در گوشش آهسته - طوري كه غير او كس ديگري نشنود- گفتم:

- اقلا ً آنجا مراقب زير پايت باش. آنجا افجه و آردينه نيست. جبهه جنگ است. خط اول جبهه است.هر گوشه اش يك فاجعه كمين كرده و چشم انتظارت نشسته... حواست را حسابي جمع كن، پسر خوب... مراقب خودت باش و احتياط كن. پاي جان در ميان است.شوخي بردار نيست. خوب زير پايت را نگاه كن، ببين كجا پا مي گذاري. ما تو را صحيح و سالم تحويل مي دهيم ،همين طور هم صحيح و سالم مى خواهيم ها... حواست جمع باشد!

حيف كه اين بار هم مثل هميشه حرفم را پشت گوش انداخت و پايش را درست گذاشت آنجا كه نبايد مي گذاشت، توي دهان باز شده اژدهاي جنگ. و از آنجا يك راست فرو رفت به كام مرگ.

- من به عنوان يك عكاس معتقد به انسانيت وظيفه دارم جنايت هاي جنگ را ثبت كنم. وظيفه دارم عكس صورت كريه و منحوسش را كه كريه تر از همه گرازها و كفتارها و لاشخورهاي عالم است بگيرم و به همه اهل عالم نشان بدهم. نشان بدهم كه چه پتياره تبهكاري است اين ملعون منفور، مادر همه پليدي ها و زشتي هاست، بارآور همه پستي ها و پلشتي هاست. و در كنار چهره منفور او چهره قرباني هايش را نشان همه بدهم، تصوير جنايت ها و ويراني هايش را ثبت كنم. نشان دهم كه چطور مردم بيچاره بي گناه و بي پناه را به خاك و خون مي كشد، نشان بدهم كه چه فجايعي به بار مي آورد، چه نكبت ها و مصيبت هايي همراه دارد...

- ولي به خودت رحم نمي كني به زن و بچه ات رحم كن. يك لحظه به آن ها فكر كن. به زن دسته گلت كه همه چشم اميدش به تست، به پدر پيرت كه جز تو پسر ديگرى ندارد، اگر خداي نكرده، زبانم لال اتفاق بدي براي تو بيفتد، كمرش مي شكند و ديگر نمي تواند كمر راست كند، به پسرت كه بايد زير سايه تو به ثمر برسد. هيچ به آنها فكر كرده اي كه بي تو چه بلاهايي سرشان مي آيد؟ آنها هم به گردن تو حق دارند، آنها هم در زندگى تو جايي دارند، تو مسئول زندگي آن ها هم هستى. تو بايد با رضايت و اجازه آن ها به اين سفر بروي. آيا هيچ از آن ها پرسيده اي كه با رفتن تو موافقند يا نه؟

- آدم مگر براي نفس كشيدن از كسى اجازه مى گيرد كه براي آدم بودن بگيرد؟ اين اصلي ترين جزء وجود آدم است. آدم بدون آدم بودن چه معنايي مي تواند داشته باشد؟

- پس اقلا به زندگى خودت رحم كن. حيف نيست بميري؟ مگر خودت تا حالا صد بار اين شعر را برايم نخواندي؟... با مرگ نحس پنجه نيفكن... بودن به از نبود شدن خاصه در بهار...

خنده شيريني كرد و به اعتراض گفت:

- حالا كي گفته من مي خواهم بروم بميرم؟

- اما اين راهي كه تو داري مي روي هيچ آخر و عاقبتي جز مرگ يا مجروح و معلول شدن ندارد.

- آخر همه راه ها مرگ است...

- تو كه اينقدر خونسرد و راحت اين حرف را مي زني، هيچ از مرگ نمي ترسي؟

- من!؟ از مرگ!؟... من اصلاً به مرگ فكر نمي كنم... راستش را بخواهي، من بيشتر از اين مي ترسم كه مهلت زنده ماندنم سر برسد و نتوانسته باشم كار مثبت و مفيدي انجام بدهم، نتوانسته باشم به وظايف انساني خودم به نحو احسن عمل كنم... اين چيزي است كه ازش وحشت دارم.

شاگرد قهوه چي قوري چيني گل سرخي سوم را آورد و گذاشت روي ميز. بعد از يك راه پيمايي چند ساعته و آن همه بالا پايين رفتن هيچ چيز بهتر از چاي داغ پررنگ و دبش خستگي آدم را از تنش بيرون نمي آورد. اول استكان او را ، بعدش استكان خودم را پر كردم و گفتم:

- با همه اين حرف ها، از خر شيطان بيا پايين ، از فكر رفتن بيا بيرون. نرو. يك بار هم كه شده به حرف من گوش كن.

- نه. نمي توانم. من تصميم خودم را گرفته ام. بايد بروم . جاي من اينجا نيست. جاي من آنجاست . درست وسط معرکه. توي قلب ماجرا. تا حالايش هم كلي تاخير داشته ام.همكارهايم چشم به راهمند. جاي من كنار آن هاست. توي خط مقدم. توي قلب فاجعه، توي عمقش. آسوده نشستن براي موج مرگ است. هستم اگر مي روم گر نروم نيستم.

آخرين قطره هاي چاي باقي مانده در قورى را هم به تساوي توي استكان هايمان تقسيم كرديم و سر كشيديم. بعد بلند شديم، او دوربينش را بر داشت، دست نوازشي به قابش كشيد و آن را انداخت روي شانه اش. بعد راه افتاديم كه از قهوه خانه بياييم بيرون. هر چه كردم بگذارد پول چاي را حساب كنم نگذاشت و زودتر از من كيفش را در آورد و پول چاي را حساب كرد . از قهوه خانه آمديم بيرون. جلو در قهوه خانه لحظه اي ايستاد و در حالي كه به بدنش كش و قوس مي داد و نفس عميق مي كشيد، با حسرت گفت:

- چه طبيعت دلنواز و قشنگي دارد اين افجه! كاش اينجا يک كلبه كوچولو داشتيم، با زن و پسرم، دور از غوغا و هياهوي اعصاب خورد كن شهر، توي اين كوهپايه هاي پر از صلح و صفا زندگى آرامي داشتيم...

دلداريش دادم و گفتم:

- خوب اين كه كاري ندارد. از ماموريت كه برگشتي با هم مى آييم يك خانه نقلي خوشگل و با صفا برايت پيدا مى كنيم و مي خريم...

آهي كشيد و گفت:

- با كدام پول؟ بايد اين آرزو را هم مثل خيلي آرزو هاي ديگر به گور ببريم. با درآمد هاي ما خريدن اين جور خانه ها مقدور نيست. ما بايد توي همان لانه موش هاي دلگير توي شهر جان بكنيم...

و دوربينش را روي شانه اش جا به جا كرد و راه افتاد براي هميشه رفت. دنبال زندگي، بدون اين كه برگردد پشت سرش را نگاه كند. مثل هميشه سر به هوا... مثل هميشه دنبال سوژه هاي ناب... مثل هميشه در حال مبارزه با جنگ و مرگ... مثل هميشه عاشق صلح و زندگي.


نظرات شما عزیزان:

احسان
ساعت22:16---3 مهر 1392
قشنگ بود مرسی

احسان
ساعت22:16---3 مهر 1392
قشنگ بود مرسی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by brainy
This Template By Theme-Designer.Com